نني و موشه

 

  کپی رایت : ننی و موشه
 

 

Sunday, January 06, 2008

اتاق موشه نونوار شد



به اتاق موشه یه سر بزنین . دیوارشو رنگ کردم و بعد یه سال دوری یه خونه تکونی ...
یه قصه از فشار چند شب پیشم براتون قلم خنده زدم، خواستم فقط از شما که هنوز مارو فراموس نکردی تشکری کرده باشم با این که خودم میزبون خوبی نیستم.

من اتاقمو دوست دارم. هرچند کم می آم طرفش اما امروز بیشتر از همیشه دوسش دارم.

موشه


Monday, April 03, 2006

سفرنامه عيد ١٣٨٥: از اين دريا تا اون دريا



جاتون خالي يه سفر از اين دريا تا اون دريا داشتيم .بهتر بگم از درياچه مازندران (خزر) تا خليج هميشه فارس سفر كرديم. از چالوس تا بوشهر!

جاي عيد مباركي و عيدي براتون چند تا دونه عكس از اين سفرمون مي ذارم
اول شمال بوديم چالوس: ٣ روز هوا افتابي كمي ابر
يه نصقه روز رفتيم جاده عباس آباد. از جاده كناره تا رودخونه پايين رفتيم و تا اونجا كه ماشين مي رفت جلو رفتيم و چادر زديم آتيش روشن كرديم.


جاده عباس آباد
بعد رفتيم شيراز: ٣روز هوا آفتابي
شيراز دنياي ديدنيها ست. ٣ روزي كه مونديم عملا اونقدر كم بود كه حتي نتونستيم يك سوم ديدنيهاشو بگرديم و برنامه سفرمونو تغيير داديم و برگشت از بوشهر دوباره به شيراز اومديم.. حافظيه و سعدي از گل جاهايي بود كه تو سفر رفت گشتيم. هتل ما بقل ميدوني بود كه ارگ اونجا بود:

ارگ كريمخاني

حوض ماهي تو سعدي
بوشهر : ٣ روز هوا آفتابي و گرم
و قايق سواري، جت اسكي و ديدادر دوستان قديمي بخش سوم سفرمون بود. گفتنيش ميگو هايي بود كه خورديم ميگو كباب، دوپيازه ميگو، ميگو سوخاري و تو رستوران اب انبار يه قليه ماهي خورديم كه واقعا خوشمزه بود، يه وجب ماهي شير.... يه خاطره ديگه از اين عيد برامون گذاشت كه با شما سهيم ميشيم:

خليج فارس

برگشتيم شيراز و يه سره رفتيم مرودشت: ١ روز هوا آفتابي با ابرهاي پراكنده

اينبار جاهايي كه نديده بوديم رو كامل كرديم. ٢ ساعتي تو قصر تخت جمشيد گشت زديم و عكس انداختيم و شبش رفتيم نور و صدا....حتما برين تازه مي فهميم كه اونموقع ايراني چه كارهاي كه نكرده و عظمت كوروش و داريوش و هخامنشيها چه بوده است.

تخت جمشيد و كاخ داريوش


تو سفرمون از بهشت گمشده شيرازيها تو ١٠٠ كيلومتري ديدن كرديم. وسيزده مونو اونجا بدر كرديم.

بهشت گمشده

اصفهان رو طواف كرديم:٢ ساعت هوا تاريك و سرد

يه شام اونم به اميد بريوني اصفهان رفتيم و لي پيتزا اترك گيرمون اومد ...خيلي دير شده بود و كنار زاينده رود پيتزامونو زديم .



يه رنگين كمون تو راه اصفهان
تو اين سفر نزديك به ٣١٦٠ كيلومتر مسافت و طي كرديم و ٥ بار باك بنزين ماشينو پر كرديم و نزديك به يك ميليون تومان هم خرج كرديم. همه چي خوب بود و ماشين اصلا اذيت نكرد . جاتون فوق العاده خالي بود..

يه تريلوژي بعد از چند ماه

اين يه تريلوژي از موشه است خوندنشو به هم پيشنهاد مي كنم.
غلط ديكته هاشو ببخشيد چون دوست ندارم خودم نوشته هامو ويرايش كنم وقتي دوباره مي خونمش از اول دوباره مي نويسمش. و دوست ندارم تو وبلاگ اين اتفاق بيفته ايشالله يه روزي يكي پيدا ميشه كه همتشو داشته باشه و اين نوشته ها هم اونقدر ارزش پيدا مي كنند كه ويراستاري بشن.
سه بخش داره: يكي از يه باخت كاري مي گه دوميش معامله هاي با موشه رو به نقد مي كشه و سوميش يه بخشي از خودمه...خالص خالص
وب لاگمون زياد مشتري نداره ...نني ديگه اون علاقه قديمو نداره ....هرچند آهسته ولي هميشه با شما خواهيم بود
موشه

Monday, February 13, 2006

تعداد عشاق روي زمين يكي بيشتر نيست

توي اين دنيا برعكس گفته ها توش جند تا چيز زياد پيدا ميشه...
  1. يكيش پوله
  2. دوميش رازه

شاهدشم اين كه مردم واسه تفريحشون دور زمين مي چرخند. تادلت بخواد رمزو راز تو دل و من و شماست و خوب يا بدش به كنار اما ...

اما در باره عشق كه تركيبي از پول و رازه ...

تعداد عشاق رو ميشه از فرمول زير پيدا كرد

زوجهاي جهان ! + آدمهاي روي زمين × خداهاي تو آسمون = ١

خوب عشق همون يكي شدنه با چي؟ با هرچي! چون همه چي يه جا به هم مي رسن.ولي اون يه چيز اونقدر بزرگه كه نه

ميشه اسمشو گذاشت عشق زميني و نه اونقدر رويايي كه بشه بهش عشق آسموني گفت. فكر ميكنم اگه بيشتر بهش فكر كني به اين مي رسي كه عشق يه جايي يه كه هم دوره و هم خيلي نزديك كه همه چي رو تو خودش هضم ميكنه. يه جايي كه من با تو يكي ميشيم و تو با اون ...

خوب روز ولنتاين رو هم ساختن تا عاشقا بهم تبريك بگن و لي اگه عشق فقط يكي باشه بايد بكي تبريك گفت ؟ خوب اينهمه گفتم تا بگم پيشنهاد مي كنم به هر كي رسيدي اين روز رو تبريك بگو و بگو چون دوست دارم دوستي همه جارو بگيره روزت مبارك باشه...

نني روزتو هم مبارك. اميدوارم هميشه عاشق باشي و با عشق زندگي كني ...دوست داشته باشيو دوستت داشته باشن و از همه مهمتر اينكه شاد باشي و شادي رو باخودت به دوستات هديه كني ...

موشه

Friday, January 13, 2006

چند تا شباهت



خونه منو نني مثل خونه اينترنتيمونه ...شش ماه يه بار هم مهمون نداره . و مهمونهامون اونقدر خاص ميشن كه از مهمون بودن به صاحبخونه تغيير نقش مي دن.

همونقدر كه دلم مي خواد يه اكيپ ميزون تو اينترنت داشته باشيم و بنويسيم و بخونيم و نظر بديم دلمون مي خواد دورو بر خونمون هم يه چند تا رفيق داغ داغ داغ داشته باشيم تا بتونيم خوشي شب تو ديزينو با بقيه تقسيم كنيم.

گچ يه جاهاي از سقف هر دو خونمون ريخته و به مرمت احتياج داره و موشه شش ماهه كه مي خواد درست كنه! و ايواي از دست موشه

موشه وقتي زيادي دوست داره نقشه هاي طويل المدت ميكشه...مثلا آگهي زدن تو گوگل يا سنگ كردن راه پله ها و معمولا اين جور كارها هيچ وقت نمي شه و آخرش تبديل ميشن به يك گچ مالي خيلي معمولي...

خيلي وقته دلم مي خواد از نني بنويسم و يا تو خونه براي نني يه سوژه جديدي بسازم كه هر چي فكر ميكنم مي بينم يا دلم نمي آد بنويسم تا بهش گير بدم و يا اونقدر دوسش دارم كه بايد بهتر شو بنويسم تا لايقش باشه و معمولا تو دلم مي مونه و آخرش نه مي نويسم و نه انجام مي دم.

تصميم گرفتيم درد دلمونو تو دلمون نگه نداريم و هميشه به هم بگيم و نه تو اين خونه و نه تو اون خونه مجالش پيش نمي آد

جرات نمي كنم توي خونمو به خيلي ها نشون بدم و بد تر ازون دوست ندارم نوشته هاي تو خونه موشه رو براي خيلي ها بخونم و لي عاشق اينم كه بگم خونه دارم اونم دوتا

از شباهتها بگذريم يه چند تا نوشه درباره

دوران دبستانم
روياي فردام
احساسم از اشعار ديگرون
شناختم از دنيا

رو بصورت چند دست نوشته تو اتاق موشه گذاشتم بخونيد و برام نظرتونو بگيد.

موشه


شانس

آقا شما به شانس اعتقاد دارین. به نظر من کسایی که ادعا می کنن چیزی به اسم شانس وجود نداره یا ذاتا آدمای بد شانسین و به نفعشون نیست که درگیر همچین چیزی بشن یا تا حالا تو زندگیشون بد شانسی نیووردن.
من کلا آدم خوش شانسیم.به این موضوع اعتقاد دارم و فید بک اطرافیانم هم این موضوعو تایید می کنه.موشه هم ادعا می کنه که ادم خوش شانسیه. ولی نمیدونم چرا بعضی وقتا دو تایی که به هم می افتیم چون هردومون خیلی خیلی خوش شانسیم احتمالا شانسامون یه کمی با هم درگیر می شن!!! و خلاصه تبدیل میشه به –بد شانسی نه هان- ضد حال. تو اینجور مواقع هیچکدوم روحیمونو نمی بازیم که هیچ، تموم اتفاقات طبیعی رو می زنیم به حساب خوش شانسیمون و "ضد حال" ها رو هم اصلا به روی خودمون نمی آریم و با پررویی تموم باهاشون مقابله می کنیم. مثلا اگه اونروز سیل نیاد می گیم اه ببین چه شانسی داریم من و تو یا مثلا اگه یه سنگ تو جاده از رو کوه قل بخوره و تالاپی بیفته رو ماشین ما می گیم آخی چقدر دوست داشتیم ببینیم این تابلوهای راهنمایی رانندگی ریزش کوه درستن یا نه ...
من از اول امسال فقط 2 روز مرخصی استحقاقی گرفتم. تصمیم گرفته بودم که تا سال تموم نشده با وجود فشار کاری و فورس ماژور بودن یکی از پروزه های شرکت یه چند روزیو جیم شم برم ددر.
محاوره رئیس و مرئوس(یعنی بنده):
-خوب ننی خانوم اوضاع و احوال کاریت چه طوره؟ (می خواستم یه ضربه ی کاری بزنم و جایی برای کنجکاوی و فضولی کردن براش نذارم- آخه این عادت رئیس ماست که دلش می خواد از تعداد پیازچه هایی که خریدم ببرم خونه تا مارک توالت شور خونمون سر در بیاره) -آقای مهندس فلان کار و بهمان کار و تا چهارشنبه تحویل می دم و شنبه یکشنبه می خوام برم مرخصی (چهره درهم رفته و متفکر رئیس) -خوب امیدوارم که مفید باشه -قطعا مفید و مثبت خیالتون راحت باشه.
2دقیقه بعد در مقابل چشمان بهت زده همکارا برگه مرخصیمو امضا کرد و گفت:"خوش بگذره".تقریبا داشتم وسط شرکت می رقصیدم. از اینکه تونسته بودم دهنشو ببندم تا سیم جیمم نکنه به خودم می بالیدم.
چهارشنبه شب با موشه تازه برنامه ریزی کردیم که کی بریم و شب کجا بمونیم و... قدم اول چک کردن وضعیت آب و هوا بود. Weather.com و yahoo هر دو می گفتن که از یه ماه پیش تا روز جمعه یعنی درست روز قبل از رفتن ما هوا عالی، گرم و آفتابیه اما شنبه و یکشنبه هوا ابری می شه و از دوشنبه هم برف می آد. اکه هی بخشکی...ولی طبق معمول همیشه بدی آب و هوا از رفتن منصرفمون نکرد و سعی کردیم اصلا به روی خودمون نیاریم. هوا ابریه، خوب باشه، تو هوای ابری و سرد اسکی حالش خیلی بیشتره!!!! بار و بندیلمونو جمع کردیم و خوشحال و خندان پنج شنبه شب رفتیم خونه خاله موشه کرج.صبح جمعه از خواب که پاشدم اولین کاری که کردم رفتم دم پنجره و آسمونو نگاه کرده. هوا نیمه ابری بود و پرتوهای آفتای به زور راهشونو از بین ابرا پیدا کرده بودن و بی رمق خودشونو به زمین می رسوندن. به موشه گفتم آخ جون ببین هوا آفتابیه موشه نگاه تعجب آمیزی به آسمون کرد و گفت آره عزیزم آفتابیه. عصر که راه افتادیم سمت دیزین هوا کاملا گرفته بود. وسطای راه بودیم که خاله موشه SMS زد که دستکشا و کلاهاتونو جا گذاشتین. این دیگه واقعا ضد حال بود. هیچکدوم حس برگشتن نداشتیم تازه هوا هم داشت تاریک می شد. موشه گفت حس عیب نداره از اونجا می خریم. منم که سعی می کردم با لبخند ضربه وارد شده به اقتصاد خونواده نادیده بگیرم گفتم اتفاقا آره این طوری بهتر شد من یه کلاه خوشکل تر میخرم تازه دستکشای تو هم سوراخ شده بودن دیگه بدرد نمی خوردن!!! با دیدن چراغای هتل دیزین که دامنه کوههای پر از برفو روشن کرده بود، ابری بودن هوا و جا گذاشتن وسایلمون کاملا از یادم رفت. فکر اینکه بعد از اسکی با همون کفشا یه راست بری توهتل و تو اتاقتو یه دوش آب گرم بگیری داشت دیوونم می کرد.
-ببخشید برای امشب و فردا شب یه اتاق دو تخته می خواستیم. -امشبو جا دارم ولی فردا شب نه -چی؟؟؟ الان! وسط هفته! با این هوا! مگه می شه جا نداشته باشین؟ -ندارم خانوم همه اتاقا رزروه -پس ممکنکنسل کنن -نه
نه و نگمه دختره بی ریخت!
با موشه رفتیم یه گوشه که مشورت کنیمکه صدای نحس دختره باز دراومد.
-در ضمن چک اوت اتاقها ساعت 2 بعدازظهره -یعنی چی ما که اونموقع هنوز تو پیستیم -می تونین صبح اتاقتونو تحویل بدین وسایلتونو بذارین یه جایی همین جاها بعد از اسکی بیاین بردارین
این دیگه غیر قابل تحمل بود یعنی استراحت بعد از اسکی و دوش آبگرم و ... همه مالیده بود. دیگه نمی تونستم دلخوریمو مخفی کنم. -موشه من هتل دیزین و می خوام -عزیزم جای بهتر پیدا می کنیم... خلاصه سر از یه هتل 2 کیلومترپایین تر از پیست و گرونتر از هتل دیزین در آوردیم. -دیدی عزیزیم اینجا خیلی بهتره. و شروع کرد به شمردن مزایای هتلی که توش بودیم و معایب هتل دیزین.می دونستم که موقعیت اظطراریه واین حرفاش از اون حرفاییه که تو مواقع ضد حال خوردن می زنه ولی من اینقدر چشمم دنبال هتل دیزین بود که دیگه نتونستم نقشمو بازی کنم و حرفاشو تایید کنم و به به و چه چه راه بندازم. -من اونجا رو بیشتر دوست داشتم...
شنبه کلاه و دستکش رو از سر گردنه!!! خریدیم و با اینکه برف پوش پوش می اومد اسکی کردیم و سعی کردیم خوش بگذرونیم و انصافا هم خوش گذشت.ولی هر جا می شستیم نداهای خراب شدن هوای فردا از اینور و اونور می اومد که سعی می کردیم نشنیده بگیریم و حالمونو بکنیم .به همه دلداری میدادیم:نه بابا یاهو پیش بینی کرده بود فردا هم هوا همین طوریه، یاهو که دیگه چرت و پرت نمی گه.
نصف شب چند بار من چند بار هم موشه بلند شدیم و یه نگاهی به آسمون انداختیم. هوا نیمه ابری بود و برفم هم نمی اومد.تموم شب به این فکر می کردم که چقدر ما خوش شانسیم. صبح شد همین که حاضر شدیم و همین که خواستیم پامونواز در بذاریم- یاهوقربونم برم- بیرون برف شروع کرد به باریدن. طوری شد که تا رسیدیم دم پیست شدتش اینقدر زیاد شد که منصرف شدیم و برگشتیم هتل. با اینکه هردومون دلخور بودیم ولی خوشحال و خندون وسایلمونو جمع کردیم و راه افتادیم سمت تهران. کلی با جاده برفی حال کردیم ووسط راه یه دیزی زدیم تو رگ. انگار نه انگار که اون برف لعنتی یه روز مرخصی هردومونو هدر کرده بود. برای اینکه اونروز تفریحی هم کرده باشیم یه راست رفتیم بولینگ عبده و اونجا هم یه حالی به خودمون دادیم.
خودمونیم ها اگه شما هم شانس اینطوری قاط می زد چی کار می کردین.برام بنویسین

Thursday, November 03, 2005

رمز موفقيت

موشه یه دخترعمه داره یه سال از من کوچیک تره تازگیها با یکی از همکلاسیاش که همسن و سال خودشه عقد کرده. زوج خیلی جالبین. دختره آروم و کم حرف و خیلی سنگین(مثل خودم) پسره شر و شور و پر حرف و بجوش. یکی از سر گرمیهای این پسر اینه که تو مهمونیا زاغ سیای من و موشه رو چوب بزنه. همش تو خط ما دوتاس. انگار می خواد با چشماش زیر و بم زندگی مارو ببینه. سوالای عجیب غریب ازمون می کنه انگار ما سمبل متاهلاییم. بیست بار تاحالا در مورد اینکه چه جوری با هم آشنا شدیم، زندگی متاهلی چه جوریه و... مارو سیم جیم کرده.
خونواده بابای موشه یه دوره دارن اسمشو من گذاشتم دوره جوجه کباب. چون قانونش اینه که فقط یه نوع غذا باید سرو بشه اونم سفارش جوجه کباب از بیرون. نسل دوم اعضای این دوره یعنی من و موشه فقط مهمونیم و هیچوقت میزبان نمی شیم.

این سری دوره جوجه کباب خونه موشه اینا بود و دودر کردنشم به این راحتیا امکان پذیر نبود. طبق معمول همیشه این زوج جوون که برعکس من و موشه که بعضی اوقات زیر آبی میریم، پای ثابت مهمونیای خونوادگین، هم اومده بودن.
ما تو مهمونیا خیلی ریلکسیم به پر و پای همدیگه نمی پیچیم یا هر کی میره سی خودش یا اینکه یه جای دنج یه کم صمیمی تر از حد معمول می شینیم و شروع می کنیم به پچ پچ کردن و هره و کره. بعد از شام من و موشه مشغول غیبت کردن بودیم و دخترعمه موشه و شوهرش هم یکم اونطرفتر کنار ما نشسته بودن. که یدفعه پسره بدون هیچ مقدمه ای پرسید:"رمز موفقیتتون تو چیه؟" من که خشکم زده بود یه نگاهی به موشه انداختم که یعنی تو جواب بده، موشه هم که حسابی یکه خورده بود خودشو جمع و جور کرد و همین طور که دستش دور گردنم بود منو به خودش چسبوند و گفت:
- رمز موفقیتمون اینه، ما همدیگرو خیلی دوست داریم.
- ولی همه دختر پسرا همدیگرو اولش دوست دارن چی کار کردین که تونستین همین طور بمونین.
...

تو ماشین موقع برگشتن موشه گفت:
- خیلی حال می کنم که همه دور و وریامون مارو یه زوج موفق می دونن.
- اوهووووووم (اون لحظه من تو چرت بودم و کلم کار نمی کرد).

بعدا یاد این جریان که افتادم با خودم فکر کردم راستی واقعا رمز موفقیت ما چیه؟ اگه یکی دیگه این سوالو ازمون بپرسه چی داریم جواب بدیم. خیلی به مغزم فشار آوردم. به این نتیجه رسیدم که نمیشه گفت رمز موفقیت باید گفت رموز موفقیت. حیفه که کسی از کشفیاتم خبردار نشه بخاطر همین تصمیم گرفتم رمزهای موفقیتمونو خورده خورده تو بلاگ بنویسم. فکر کنم موشه هم از این ایده خوشش بیاد و کمکم کنه.
چیزایی که می نویسم رو از روی سایتای روانشناسی و ازدواج و دوستیابی کپ نمی زنم. اینا رمزهایین که من و موشه تو 3 سال زندگی مشترکمون اونا رو تجربه کردیم و به این نتیجه رسیدیم که تو خوشبخیمون تاثیر می ذارن. ممکنه که این رمزا حتی مغایر با یه سری اصول زندگی و روانشناسی باشه ها ولی ما که قرار نیست بر اساس یه سرس قانونایی که آدمهایی که نمیشناسیمشون و شاید قبولشونم نداشته باشیم زندگی کنیم. من و موشه برای خودمون زندگی می کنیم.